گنجور

 
فیاض لاهیجی

دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست

تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست

دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم

تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست

سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک

گرچه چشمم سال‌ها بر کوه و بر هامون گریست

دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد

چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!

گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد

تا قیامت می‌توان بر طالع وارون گریست