گنجور

 
فصیحی هروی

دی قاصد یار آمد و مژگان‌تری داشت

از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت

عمری به ره یار دلم تخم وفا کشت

پنداشت که این تخم که می‌کاشت بری داشت

آن بود دل جمع که از دست بتان بود

صد پاره و هر پاره او را دگری داشت

زآن پیش که تازی فرس ناز به میدان

با حلقه فتراک تو این کشته سری داشت

غم‌نامه من بین چه کنی قصه یعقوب

او نیز چو من داغ فراق پسری داشت

پایان شب محنت من صبح اجل بود

بس طرفه شبی بود و قیامت سحری داشت

شد جزم به عزم سفر عشق فصیحی

هر چند که در هر قدم آن ره خطری داشت