گنجور

 
فصیحی هروی

آتش به از گلی‌ست کش آسیب خار نیست

خون بهتر از میی‌ست که آن را خمارنیست

از بس هجوم گریه ز دریای چشم من

هر قطره لجه‌ای‌ست که آن را کنار نیست

بر گلستان غیر بهارست چار فصل

باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست

ای هوشمند صحبت می‌ مغتنم شمار

جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست

خوش گلشنی‌ست عافیت اما در آن چمن

گلهای داغ بر سر جان فگار نیست

ساقی مده شراب که در کام عیش ما

بی خون گر آب خضر بود خوشگوار نیست

گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت

کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست