گنجور

 
فصیحی هروی

من آن صیدم که صیادم جنونست

نشاط افزای جانم خاک و خونست

برات ما بر آن کشور نوشتند

که از آوازه مستی مصونست

به بزم عشق کانجا شرم ساقیست

نوای ناله ما ارغنونست

دمی از گریه ناسودم همانا

سرشت چشمم از طوفان خونست

نمی‌دانم چه دردست ای فصیحی

که هر دم از دم دیگر فزونست