گنجور

 
انوری

مرا دانی که بی‌تو حال چونست

به هر مژگان هزاران قطره خونست

تنم در بند هجر تو اسیرست

دلم در دست عشق تو زبونست

غم عشق تو در جان هیچ کم نیست

چه جای کم که هر ساعت فزونست

به وجهی خون همی بارم من از دل

که در عشق توام غم رهنمونست

اگر بخشود خواهی هرگز ای جان

بر این دل جای بخشایش کنونست

 
 
 
باباطاهر

شیرَمردی بدم دلم چه دونست

اجل قصدم کره و شیر ژیونست

ز مو شیر ژیان پرهیز می‌کرد

تنم وا مرگ جنگیدن ندونست

مولانا

همه خوف آدمی را از درونست

ولیکن هوش او دایم برونست

برون را می‌نوازد همچو یوسف

درون گرگی‌ست کاو در قصد خونست

بدرّد زَهره او گر ببیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه