گنجور

 
فصیحی هروی

ساقی که می‌ خود همه در جام شمار ریخت

مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت

من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم

سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت

مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت

کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت

رفتم که کف پای سگان تو ببوسم

رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت

غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید

آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت