گنجور

 
فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش

چند آیینه‌پرستان می پندار کشند

روی بنما که براهیم شود آذر خویش

سرمه از خاک در میکده کن تا بینی

کعبه و بتکده را مست سجود در خویش

شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی

زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش

شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد

خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش

هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر

اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش

چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد

دیت عافیت خویشتن از اختر خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آن‌چه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منع‌ام از ناله چرا فاش چو شد رازِ نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه‌زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه