گنجور

 
فصیحی هروی

برقیم ولی رنجه نسازیم گیا را

همت بگماریم که سوزیم صبا را

شمعیم و تهی‌دستی ما بین که درین بزم

سامان فروغی نبود شعله ما را

در کعبه و بتخانه ره قرب نیابند

آنها که به تقلید پرستند خدا را

چون چهره به خون سرخ کند آنکه همه عمر

پرورده چو گل در کف جان رنگ حنا را

از دولت آن زلف چنانیم که امروز

گیرند سراغ از دل ما کوی بلا را

خلوت چه حدیث‌ست به معشوق که هرگز

بیرون نتوان کرد از آن بزم حیا را

مشاطه دردم که درین باغ فصیحی

از خون جگر رنگ کنم دست صبا را