گنجور

 
فصیحی هروی

ساقی بیار باده که نوروز اکبرست

رنگ بهار تازه‌تر از روی دلبرست

هر چند کیمیای چمن خنده گل‌ست

مگذار داغ لاله که کبریت احمرست

هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد

بر خاک نا‌رسیده گلی تازه و ترست

حسن بهار در همه جا هست دلگشا

در گلشن هرات ولی دلگشاترست

الحق چه کشورست که از شرم ساحتش

پنهان بهشت در پس دیوار محشرست

چون در نظر در آید روح مجسم‌ست

چون در ضمیر آید عقل مصورست

خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن

گویی چو موجه است که بر روی کوثرست

حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب

کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست

از بس ز فیض عصمت حسنش سر شته‌اند

ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست

آیینه‌وار بر در و دیوارش از صفا

چون بنگری معاینه عکست مصورست

نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود

آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست

سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست

بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست

گرنه پیمبرست چرا در حریم او

قمری زبان وحی گشاده نو اگرست

صد نکته گفته بود جهان در ثنای او

اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست

مهر سپهر مجد و معالی حسین خان

انکو چو مهر مایه‌ده هفت کشورست

آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است

و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست

و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا

نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست

و آنجا که در مدایح او گویدی سخن

هر لفظ گنج‌نامه صد گنج دیگرست

گر از سبک عنانی عزمش رقم کند

هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست

ور از گران رکابی حلمش سخن کنم

باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست

اقبال بین که خطبه او دین مختلف

کاندر میانشان سخن صلح خنجرست

بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم

در یک زمان ولی به میان شور بی شرست

روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد

گویی که رستخیز جهان را دو محشرست

حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان

چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست

در لجه عروق دلیران ز جوش کین

هر موج در شکنجه صد موج دیگرست

مردان رکاب عزم تو بوسند فتح‌وار

آری همیشه فتح ازین در مظفرست

چون رخصت نبرد دهی حمله آورند

گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست

اقبال حضرتش پی انجام کار فتح

در لجه‌های خون چو نهنگی شناورست

تو چون عنان عزم به جنبش در آوری

تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست

دریای کین به ناله رود از نهیب تو

وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست

گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی

کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست

با آنکه در حسام تو در شرع انتقام

خون عو حلال‌تر از شیر مادرست

خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا

ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست

من طفل برنخورده ز شیر مروتم

با آنکه دایه‌ام همه دم چار مادرست

گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم

اکنون همان غبار مرا زیب افسرست

ریش‌ست از سپهر مرا بر دل فگار

کش در علاج اگر همه عیب‌ست مضطرست

نیشی بیازمای برین ریش از کرم

کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست

افسانه‌ام ملال فزاید ز جوش حزن

مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست

شکرانه عطیه نوروز عفو کن

جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست

گیرم عظیم‌تر بود از کوه جرم من

لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست

تو آفتاب اوج سپهر مروتی

بی‌اختیار تربیتت ذره پرورست

تا هست رسم شادی نوروز هر بهار

رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست

نوروز و نو‌بهار پرستار این درند

آری پناه مردم بیچاره این درست

بادا ریاض عمر تو هر روز تازه‌تر

تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست