گنجور

 
فرخی سیستانی

سیاه‌چشما! مهر تو غم‌گسار من‌ست

به روزگار خزان، روی تو، بهار من‌ست

دلم شکار سیه‌چشمکان توست و رواست

از آن که دو لبِ شیرین تو شکار من‌ست

به مهر تو دلِ من وام‌دار صحبت توست

لب تو باز به سه بوسه وام‌دار من‌ست

جفا نمودن بی‌جرم کار توست مدام

وفا نمودن و اندیشهٔ تو کار من‌ست

اگر تو ماهی، گردونِ تو سرای من‌ست

اگر تو سروی، بستان تو کنار من‌ست

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
جمال‌الدین عبدالرزاق

سلام من برسان ای نسیم باد صبا

بدان دیار که آنجا مقام یار منست

نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار

چنانکه لایق این عهد استوار منست

و گر ملول نگردد بگویش آهسته

[...]

سعدی

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

[...]

خواجوی کرمانی

سحاب سیل فشان چشم رودبار منست

سموم صاعقه سوز آه پر شرار منست

غم ارچه خون دلم می خورد مضایقه نیست

که اوست در همه حالی که غمگسار منست

هلال اگر چه به ابروی یار می ماند

[...]

نظیری نیشابوری

ره حریف گرفتم که شیشه یار منست

خرد پیاده شد از من که می سوار منست

جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق

گلی که در ره من بکشفد ز خار منست

اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه