گنجور

 
فرخی سیستانی

چه کنم دل؟ که همه درد و غم من ز دل‌ست

دل که خواهد ببرد، گو «ببر» از من بحِل‌ست

سال تا سال گرفتار دل مستحلم

وای آن کس که گرفتار دل مستحِل‌ست

گاه در چاه زنخدان، نگارِ ختن‌ست

گاه در حلقهٔ زلفین، نگار چگِل‌ست

نیست آگاه که چاه زنخ و حلقهٔ زلف

دلبر و دل‌شکن و دل‌شکر و دل‌گسِل‌ست

دل همی گوید «جور تو ز چشم تو رواست»

که ز چشم تو و زاشکش، همهْ این شهر گِل‌ست