گنجور

 
خواجوی کرمانی

سحاب سیل فشان چشم رودبار منست

سموم صاعقه سوز آه پر شرار منست

غم ارچه خون دلم می خورد مضایقه نیست

که اوست در همه حالی که غمگسار منست

هلال اگر چه به ابروی یار می ماند

ولی نمونه ئی از این تن نزار منست

چو اختیار من از کاینات صحبت تست

گمان مبر که جدائی باختیار منست

کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب

بآرزوی تو تا روز در کنار منست

مرا ز دیده میفکن که آبروی محیط

ز فیض مردمک چشم دُر نثار منست

فرو نشان بنم جام گرد هستی من

اگر غبار حریفان ز رهگذار منست

طمع مدار که خواجو ز یار برگردد

که از حیات ملول آمدن نه کار منست