گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند

باغهای پر نگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار

سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست

خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار

هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب

مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر

با کمند شصت خم در دست چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهر گیر شهردار

هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامکار

روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار

مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا

چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار

کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود

گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کوکنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو بر ابر و باران در فتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر

تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار

بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار