گنجور

 
فنودی

آری آن رشک قمر دلبر دیرین من است

من چو فرهادم و او خسرو شیرین من است

صنما سرو قدا ماه رخا لعل لبا

چشم شهلای تو غارتگر آیین من است

طرفه حالی است که من سوخته ی عشق و هنوز

ناصح بی خبر اندر پی تسکین من است

بعد از اینم گله از محنت تنهایی نیست

در شب هجر اجل بر سر بالین من است

رشته ی سبحه تو راه زلف پر از چین ما را

همه داند که این دین تو آن دین من است

برو ای شیخ و زمینای نشاطم بگذر

نوش این باده دوای دل مسکین من است

 
 
 
زبان با ترانه
حافظ

روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است

غمِ این کار‌، نشاطِ دلِ غمگینِ من است

دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان‌بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان‌بینِ من است؟

یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر

[...]

صائب

نفس سوخته شمع سر بالین من است

مهر خاموشی من جام جهان بین من است

تیغ چون بید ز جان سختی من می لرزد

موج بی بال وپر از لنگر تمکین من است

بر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گران

[...]

قصاب کاشانی

پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین من است

در سر کوی تو قربان شدن آیین من است

به فلاطون پی تعظیم فرو نارم سر

خشت بالای خم میکده بالین من است

بیستون را به فلاخن نهم از قدرت عشق

[...]

سعیدا

شادی هر دو جهان از دل غمگین من است

صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است

برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی

معنیش نقش خیال دل سنگین من است

دو جهان یک قدح آب نماید به نظر

[...]

جیحون یزدی

هر شبی کآن پسر از مهر به تمکین من است

سرو در بستر و خورشید به بالین من است

هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او

ماه را بین که غرامت‌کش پروین من است

عشقبازی به خم طُرّهٔ سیمین‌ذقنان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه