گنجور

 
فنودی

آری آن رشک قمر دلبر دیرین من است

من چو فرهادم و او خسرو شیرین من است

صنما سرو قدا ماه رخا لعل لبا

چشم شهلای تو غارتگر آیین من است

طرفه حالی است که من سوخته ی عشق و هنوز

ناصح بی خبر اندر پی تسکین من است

بعد از اینم گله از محنت تنهایی نیست

در شب هجر اجل بر سر بالین من است

رشته ی سبحه تو راه زلف پر از چین ما را

همه داند که این دین تو آن دین من است

برو ای شیخ و زمینای نشاطم بگذر

نوش این باده دوای دل مسکین من است

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار