آری آن رشک قمر دلبر دیرین من است
من چو فرهادم و او خسرو شیرین من است
صنما سرو قدا ماه رخا لعل لبا
چشم شهلای تو غارتگر آیین من است
طرفه حالی است که من سوخته ی عشق و هنوز
ناصح بی خبر اندر پی تسکین من است
بعد از اینم گله از محنت تنهایی نیست
در شب هجر اجل بر سر بالین من است
رشته ی سبحه تو راه زلف پر از چین ما را
همه داند که این دین تو آن دین من است
برو ای شیخ و زمینای نشاطم بگذر
نوش این باده دوای دل مسکین من است