گنجور

 
بابافغانی

بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست

در سینه آرزوی فزونم گره شدست

از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم

اندوه عالمی بدرونم گره شدست

نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم

ازدرد و غم درون و برونم گره شدست

دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو

دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست

خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم

در طبع سفله همت دونم گره شدست

هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر

در دل هزار قطره ی خونم گره شدست

هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند

بیچاره من که بند جنونم گره شدست