گنجور

 
نظیری نیشابوری

به مویی بسته صبرم نغمه تارست پنداری

دلم از هیچ می رنجد دل یارست پنداری

به تحریک نسیمی خاطرم آشفته می گردد

به خودرایی سر زلفین دلدارست پنداری

نه پندم می دهد سودی نه کارم راست بهبودی

دلی دارم که هر امسال او پارست پنداری

ننوشم تا قدح بر من دری از غیب نگشاید

کلید روزنم در دست خمارست پنداری

چنانم با سر زلف صنم سررشته محکم شد

که رگ های تنم پیوند زنارست پنداری

به نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانم

ز سنگ کودکان دامان کهسارست پنداری

فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کینم

چنان هشیار می خوابد که بیدارست پنداری

غم خون خوار نوعی در قفای جانم افتاده

که او را در جهان با من همین کارست پنداری

«نظیری » بوالعجب شیرین و نازک نکته می آری

تو را شکر به خرمن، گل به خروارست پنداری