گنجور

 
بابافغانی

شب چون روم ز منزل آن ماه خرگهی

از دیده سیل اشک نهد رو بهمرهی

چندانکه رفتم از پی گرد سمند او

روزی نشد که پر شود این دیده ی تهی

هر دم هزار قافله ی جان ببوی او

آیند و بگذرند چو باد سحر گهی

شرح درازی شب هجران نگویمت

روز وصال اگر ننهند رو بکوتهی

گاهی بعشق، ناصح عشاق می شدم

دریافتم که بی خبری بود و ابلهی

آسوده یی که مانع دل می شود بعشق

از دل خبر ندارد و از عشق آگهی

بر خاک می نهم چو فغانی رخ نیاز

هر جا که بر زمین قدم ناز می نهی