گنجور

 
بابافغانی

نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی

من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی

سر قامت تو گردم که بلند همتان را

فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی

نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق

چه حریف خود مرادی که به هیچ کس نسازی

ز نهال هستی ما گل عیش و آرزو شد

چه به آه نا امیدی چه بباد بی نیازی

بنوازش رقیبان مگذار جانب ما

چو اسیر خویش کردی همه را به دلنوازی

نه رفیق مهربانی نه حریف نکته دانی

که فرستمت پیامی به زبان عشقبازی

اثر تمام خواهد دل خسته ی فغانی

که برآرد از هوایت نفسی بجانگدازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode