منم و دو چشم روشن به رخ تو باز کردن
ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن
قدمی به هستی خود زدنست، قصه کوته
به خیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن
چو تو صبح و شام خوانی به حریم وصل ما را
چه ضرورتست ازین در سفر حجاز کردن
تو گلی و من ز بویت چو نسیم صبحگاهی
به چه رو توانم ای گل ز تو احتراز کردن
قدمی به دیدهام نه که بود نشان دولت
به سر نیازمندان گذری به ناز کردن
چه عنایتست یا رب ز پی هزار غمزه
گرهی ز طاق ابرو به کرشمه باز کردن
چو زر از خیال لعلت منم و دلی پر آتش
نفسی به زرد رویی زدن و گداز کردن
به نعیم هر دو عالم نکند به دل فغانی
نظری به نازنینی ز سر نیاز کردن