بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

منم و دو چشم روشن به رخ تو باز کردن

ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن

قدمی به هستی خود زدنست، قصه کوته

به خیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن

چو تو صبح و شام خوانی به حریم وصل ما را

چه ضرورتست ازین در سفر حجاز کردن

تو گلی و من ز بویت چو نسیم صبحگاهی

به چه رو توانم ای گل ز تو احتراز کردن

قدمی به دیده‌ام نه که بود نشان دولت

به سر نیازمندان گذری به ناز کردن

چه عنایتست یا رب ز پی هزار غمزه

گرهی ز طاق ابرو به کرشمه باز کردن

چو زر از خیال لعلت منم و دلی پر آتش

نفسی به زرد رویی زدن و گداز کردن

به نعیم هر دو عالم نکند به دل فغانی

نظری به نازنینی ز سر نیاز کردن