گنجور

 
بابافغانی

می آفتست و در نظرم پر فنی چنین

می رم به دست ساقی سیمین تنی چنین

هر لحظه بیش سوزدم آن شمع دلفروز

کم بوده در چراغ کسی روغنی چنین

او در پی شکار و جهانی فتاده مست

مردن بهست در غم صید افگنی چنین

از بوستان دهر نچیدم گل مراد

بس بینوا برون شدم از گلشنی چنین

عاشق ز چاک پیرهنش مرد و زنده شد

یوسف نداشت نکهت پیراهنی چنین

پر سبزه گشت خاک من از سبز خط تو

یگدانه روزیم نشد از خرمنی چنین

در غفلتی هنوز فغانی سری برآر

عمری بدین شتاب وز پی رفتنی چنین