گنجور

 
بیدل دهلوی

روزی‌که نقش‌گردش چشمت خیال‌کرد

نقاش خامه از مژه‌های غزال کرد

مشاطه‌ای‌ که حسن ترا زیب ناز داد

از دوده چراغ مه و مهر خال کرد

امکان نداشت پرده درد رمز آن و این

سحر تبسمی است‌که نفی محال‌کرد

خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس

تخمی فشاند عشق‌که ما را نهال‌کرد

سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم

بحر کرم‌ کدورت ما را زلال ‌کرد

بی‌شبهه بود نیک و بد اعتبارها

اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد

روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت

سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد

گل کردن خیال صفاها به زنگ داد

آیینه را هجوم صور پایمال‌ کرد

داغ قمار صنعت یکتایی دلیم

ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد

حق خلق می‌شود ز فسون تأملت

باید به چشم دید و نباید خیال‌ کرد

حرمان تراش مخترعات فضولیم

ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد

رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است

ما را نمی‌توان به هوس بی‌ملال کرد

ای غافل از نزاکت معنی تأملی

مه را کسی شناخت‌ که سیر هلال‌ کرد

چون شبنم از طرب به هوا بال می‌زدم

ذوق تأملم عرق انفعال کرد

مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک

این صیقلم برون ز جهان مثال کرد

همت رضا به وضع فسردن نمی‌دهد

بیزارم از سری که توان زیر بال کرد

بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی

تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد