گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

امروز صفای دلم از سیمتنی بود

جانم پر از اندیشه ی نسرین بدنی بود

چون دسته ی گل ساعدم از داغ نهانی

آراسته زان دست که گویی چمنی بود

پیرانه سرم ناصیه ی موی پریشان

در سایه ی شمشاد قدی نسترنی بود

در تابه ی حمام دلم رفت چو ماهی

نی زهره ی آهی نه مجال سخنی بود

در جوش در و بام ز نظاره ی دیدار

گرمابه نه کز خلد برین انجمنی بود

از سجده ی شکرم سر شوریده نیاسود

کان وصل نه اندازه ی حد چو منی بود

در پوست نگجیدم ازین شوق که دل را

آب عرق سینه ی گلپیرهنی بود

بر چشمه ی خورشید دریغست گشودن

چشمی که به دیدار چنان غمزه زنی بود

او رفت، فغانی بسر صفه حمام

چون قالب جان رفته درون کفنی بود