امروز صفای دلم از سیمتنی بود
جانم پر از اندیشه ی نسرین بدنی بود
چون دسته ی گل ساعدم از داغ نهانی
آراسته زان دست که گویی چمنی بود
پیرانه سرم ناصیه ی موی پریشان
در سایه ی شمشاد قدی نسترنی بود
در تابه ی حمام دلم رفت چو ماهی
نی زهره ی آهی نه مجال سخنی بود
در جوش در و بام ز نظاره ی دیدار
گرمابه نه کز خلد برین انجمنی بود
از سجده ی شکرم سر شوریده نیاسود
کان وصل نه اندازه ی حد چو منی بود
در پوست نگجیدم ازین شوق که دل را
آب عرق سینه ی گلپیرهنی بود
بر چشمه ی خورشید دریغست گشودن
چشمی که به دیدار چنان غمزه زنی بود
او رفت، فغانی بسر صفه حمام
چون قالب جان رفته درون کفنی بود