گنجور

 
بابافغانی

کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید

خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید

دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب

ببین که موج شرابش چسان بدام کشید

خزان در آمدن آن سوار حاضر بود

که در رهش ورق زر باحترام کشید

فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست

ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید

شدم اسیر شکار افگنی که صد باره

سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید

هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق

خوش آن حریف که این باده را تمام کشید

چگونه لذت ذوق وصال دریابد

ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید

خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود

بگرمی نفسش بر کنار بام کشید

بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق

نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید