گنجور

 
حزین لاهیجی

هوای عشق برونم ز ننگ و نام کشید

به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید

خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت

نهاد لب به شط باده و تمام کشید

ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم

به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید

هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم

هوای دانه خالت مرا به دام کشید

ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس

که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید

ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر

برای جا نتوان منت از لئام کشید

بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است

نسیم صبح به گوش من این پیام کشید

متاع عنصر و افلاک واسپار حزین

که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید