بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید

خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید

دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب

ببین که موج شرابش چسان بدام کشید

۳

خزان در آمدن آن سوار حاضر بود

که در رهش ورق زر باحترام کشید

فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست

ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید

شدم اسیر شکار افگنی که صد باره

سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید

۶

هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق

خوش آن حریف که این باده را تمام کشید

چگونه لذت ذوق وصال دریابد

ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید

خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود

بگرمی نفسش بر کنار بام کشید

بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق

نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید