گنجور

 
بابافغانی

سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید

شکایتی که ازو داشتم تمام شنید

زیان دشمنی و سود دوستی گفتم

عیان نگشت که خود رای من کدام شنید

دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن

چو حال خسته دلان اسیر دام شنید

پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست

خجسته وقت اسیری که این پیام شنید

بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر

هزار طعن ز هر کس برای نام شنید

سلیم گو بجواب شکسته پردازد

بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید

دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد

بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید