گلرخان بر سر خاکم چمنی ساختهاند
چمنی بر سر خونین کفنی ساختهاند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و بَرْهَمنی ساختهاند
یک چراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا مینگرم، انجمنی ساختهاند
از سگانِ سر کوی تو بسی منفعلم
که به هم صحبتی همچو منی ساختهاند
حال عشاق چه باشد؟ که از آن تَنگِ شکر
کَنده دندانِ طمع، با سخنی ساختهاند
با اسیران سخنی گوی که این خستهدلان
از لب چون شکرت با سخنی ساختهاند
زلف شبرنگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساختهاند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساختهاند
تا کشد بار غم عشق فغانی به مراد
دلش از سنگ و زِ آهن بدنی ساختهاند