گنجور

 
بابافغانی

منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد

مدام باده و نقلم بدست زور دهد

پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت

اگر نگین سلیمان به دست مور دهد

هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر

شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد

مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست

که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد

قبول کن که به از کسوت ملامت نیست

ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد

بسی زبانه که در خرمنم زند گردون

چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد

ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه

سزای مردم بی درد خاک گور دهد