برون خرام و قدم نه رکاب زرین را
نگارخانهٔ چین ساز خانهٔ زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جان است ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکّر است، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیدهٔ شب زندهدار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که ز چرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پردهداری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخص است و چابکی، آری
بتاج و هلهٔ زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاهوشی
ز دست برد فغانیِ بیدل و دین را