بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

ای از نظارهٔ تو خجل آفتاب صبح

لعلت به خندهٔ نمکین برده آب صبح

تابان ز جیب پیرهنت سینهٔ چو سیم

چون روشنی روز سفید از نقاب صبح

ما را چو شمع با تو نشانند روبرو

سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح

دل را فراغ می‌دهد و دیده را فروغ

دیدار آفتاب‌وَشان و شراب صبح

دیوانهٔ جمال تو از مستی خیال

ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح

خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق

از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح

بستان می صبوح فغانی به فال سعد

آن دم که آفتاب گشاید نقاب صبح