گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

بود پیوسته نیت در ریاض روضه رضوان را

که بوسد آستان روضه ی شاه خراسان را

مه ایوان یثرب افتاب مشرق و مغرب

که سقف مشهدش همسایه آمد عرش رحمان را

سجود آستانش دولت دنیا و دین بخشد

همین دولت بسست از دین و دنیا اهل ایمان را

نظر در صورت قندیل محراب مزارش کن

اگر از چشمه ی خورشید جویی آب حیوان را

غبار آستانش دیده ها را می کند روشن

صفای مرقدش بخشد صفا آیینه ی جان را

ملایک رو نهند از حلقه ی اهل صفا اینجا

که در این کعبه دریابند اجر عید قربان را

نموداری نمود از لاجوردی گنبد سلطان

قلم روزی که طرح انداخت این فیروزه ایوان را

کسی کز روی عزت آستان بوسند شاهانش

بسر آید درین کعبه که بوسد پای دربان را

سلاطین چشم آن دارند از بهر سرافرازی

که گاهی خاکروب این زمین سازند مژگان را

وصال کعبه خواهی سوی ایوان رضا رونه

چه حاجت از تف دل تافتن ریگ بیابان را

خدا با دوستان چندین کرم دارد که کرد آسان

به راه این حرم دشواری خار مغیلان را

بهر مژگان زدن چون دولت حجی برد سالک

سزد کز دیده ها سازد قدم این راه آسان را

ز طوف این حرم گردی چو در پیراهنی گیرد

بگو بر روضه ی فردوس افشان طرف دامان را

برای نکهت شاخ گل باغ رضا رضوان

دمی صدره بطرف روضه بگشاید گریبان را

چنان کز آسمان قرآن فرود آورد در کعبه

برد روح الامین زین در ثواب ختم قرآن را

دلی کز پرتو شمع شبستانش شود روشن

به خلوتخانه ی گردون رساند نور عرفان را

تعالی الله زهی مهمانسرا کز غایت رحمت

نعیم هشت جنت پیش راه آرند مهمان را

اگر جمعیت دل بایدت زین درمشو غایب

که اینجا جمع می سازند دلهای پریشان را

درین خلوتسرا هر کو برافروزد چراغ دل

ببیند آشکارا روی چندین راز پنهان را

هوا و آب این ارض مقدس جذبه یی دارد

که گرد غفلت از دل می برد گبر و مسلمان را

چو شمع وصل روشن کردی اینجا سوختن اولی

چرا باید کشیدن دور ازین در داغ هجران را

ستم آن بود کز انگور مأمون بر امام آمد

نه آن تلخی که بود از میوه ی دل پیر کنعان را

چه انگوری که در بزم سقیهم ربهم سازد

به زهر آلوده عیش کام سرمستان حیران را

فروغ شمع دولتخانه ی موسی بود کاظم

گلی کانشب چراغ راه شد موسی عمران را

از آن روزی که این انگور زهرآلود پیدا شد

دگر تلخی نرفت از آب و خاک این باغ ویران را

طلوع کوکب اثنا عشر همراه یوسف شد

صفای مطلع خورشید داد ایوان زندان را

نبردی اهرمن انگشترینش بیخبر از کف

اگر نام علی نقش نگین بودی سلیمان را

اگر نوح از برای حفظ کشتی نام او بردی

بیک نادعلی گفتن نشاندی شور طوفان را

گلستانیست پر برگ و نوا خاک در سلطان

که آبش رنگ و خاکش بو دهد نسرین و ریحان را

در آن روزی که هر مرغی بگلزاری مقرر شد

فغانی بلبل دستانسرا شد این گلستان را

خدایا تا بود در دفتر آل عبا ثابت

بروی صفحه ی هستی نشان و نام، سلطان را

سرم در سجده ی درگاهش آن مقدار مهلت ده

که از لوح جبین معدوم سازم خط عصیان را