گنجور

 
بابافغانی

منم پیوسته در بزم سقیهم ربهم شارب

ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب

به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می

به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب

گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را

بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب

در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش

خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب

به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید

که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب

در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم

بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب

ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت

در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب

کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه

براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب

بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد

چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب

سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد

خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب

دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا

علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب

ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت

به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب

شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا

اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب

ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق

چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب

نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت

که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب

چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد

ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب

ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد

فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب

حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره

بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب

ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر

فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب

عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا

چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب

چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد

به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب

ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد

شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب

ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر

صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب

چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟

سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب

به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری

کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب

زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم

زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب

زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر

زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب

ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت

تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب

سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد

تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب

ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت

خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب

به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز

تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب

جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن

بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب

ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی

که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب

ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد

که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب

چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین

بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب

سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان

نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب

به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا

که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب

بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت

خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب

بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر

معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب

کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان

چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب

طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد

که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب

به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی

خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب

نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین

بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب

بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل

سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب

بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم

مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب

نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی

مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب

فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد

بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب

ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین

بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب

در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا

که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب