گنجور

 
میرزاده عشقی

ندارم شکوه‌ای از عشق، در دل آتشی دارم

که من از پرتو این آتش است ار تابشی دارم

مبادا ای طبیب، اندر علاج من بیندیشی

که من حال خوشی، در سایه این ناخوشی دارم

بلی عشق است کآسایش رباید، از جهان لیکن

من اندر عین بی‌آسایشی، آسایشی دارم

نکردم پر ز آلایش، چو اسلاف، این سخن اما

بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم

نیم چون عصر ماضی، عارف از موهوم‌اندیشی

به خورد عصر حاضر، شکرلله دانشی دارم