گنجور

 
میرزاده عشقی

دلبرا! ای که ترا طبع سخن‌پرور من!

مهربان کرد که دستی بکشی بر سر من

سکه ای را که (پری) لطف نمودی برسید

ای پری روی و پری خوی و پری پیکر من

تو خودت نیز پری هستی و بهتر، زیرا

عوض این پری آن به که خودآئی بر من

از پری بودنت آنقدر به من معلومست

که مرا بینی و خود غائبی از منظر من

گرچه من سایه تو نیز ندیدم لیکن،

باز هم کم نشود، سایه تو از سر من

 
 
 
مولانا

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

[...]

همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

[...]

کمال خجندی

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

مشت خاک درت باز نهه بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

[...]

ابوالحسن فراهانی

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه