گنجور

 
میرزاده عشقی

دلبرا! ای که ترا طبع سخن‌پرور من!

مهربان کرد که دستی بکشی بر سر من

سکه ای را که (پری) لطف نمودی برسید

ای پری روی و پری خوی و پری پیکر من

تو خودت نیز پری هستی و بهتر، زیرا

عوض این پری آن به که خودآئی بر من

از پری بودنت آنقدر به من معلومست

که مرا بینی و خود غائبی از منظر من

گرچه من سایه تو نیز ندیدم لیکن،

باز هم کم نشود، سایه تو از سر من