گنجور

 
میرزاده عشقی

من که خندم، نه بر اوضاع کنون می‌خندم

من بدین گنبد بی‌سقف و ستون می‌خندم

تو به فرمانده اوضاع کنون می‌خندی

من به فرماندهی کن فیکون می‌خندم

همه کس بر بشر بوقلمونی خندد

من به حزب فلک بوقلمون می‌خندم

خلق خندند به هر آبله‌رخساری و، من:

به رخ این فلک آبله‌گون می‌خندم

هرکس ایدون، به جنون من مجنون خندد

من بر آن کس که بخندد به جنون می‌خندم

آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم

کرده‌ام خنده، بر آینده کنون می‌خندم

هرکه چون من ثمر علم فلاکت دیدی:

مردی از گریه، من دلشده خون می‌خندم

بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!

من به هرچه بتر علم و فنون می‌خندم!