گنجور

 
میرزاده عشقی

در هفت آسمانم الا یک ستاره نیست

نامی ز من به پرسنل این اداره نیست

بی اعتنا به هیئت کابینه فلک

گردیده‌ام، که پارتی‌ام یک ستاره نیست

بر بی شمار مِهر فلک، پشت پا زدم

خصم چو من فلک زده‌ای را شماره نیست!

عار آیدم من ار به فلک اعتنا کنم

از من به چرخ، جز به حقارت نظاره نیست

کشتی ما فتاده به گرداب، ای خدا!

یک ناخدا که تا بردش بر کناره نیست!

بیچاره نیستم من و در فکر چاره‌ام

بیچاره آن کسیست که در فکر چاره نیست

من طفل انقلابم و جز در دهان من

پستان خون دایه این گاهواره نیست

ای گول شیخ خورده، قضا و قدر مطیع

بر طاق و جفت و خوب و بد استخاره نیست

احوال من نموده دل سنگ خاره آب

آخر دل تو سنگتر از سنگ خاره نیست؟

من عاشقم، گواه من این قلب چاک چاک

در دست من، جز این سند پاره پاره نیست