گنجور

 
میرزاده عشقی

شب به سرم نوبه تاخت، روز تب آمد

هر چه در این روزگار روز و شب آمد

رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال

دست طبیبم به روی نبض تب آمد

هر چه به من می رسد، ز دست زبانست

جان من از دست این زبان به لب آمد

کس ز عزیزان، عیادتم ننماید

نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد

هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا

می ننما ای که دائمت عجب آمد

بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار

بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد

ملت مغلوب حق ندارد هرگز:

حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد