گنجور

 
میرزاده عشقی

جهان را دائما این رسم و این آیین نمی‌ماند

اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی‌ماند

به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی

که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی‌ماند

همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز

به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی‌ماند

ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه

که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی‌ماند

بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی

به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی‌ماند

همانا خوی حیوانی‌ست، این «آیین خودخواهی»

اگر انسان شوند این خلق، این آیین نمی‌ماند

مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم

که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی‌ماند

تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را

تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی‌ماند