بیا، کاین دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم
که بیتو زندگانی آن ندارد
چگونه بیتو بتوان زیست آخر؟
که بیتو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی
اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت واله ای را
چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد
عراقی را شبی مهمان ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از معشوق خود میخواهد که بیاید و او را از درد و رنج دوری نجات دهد. او بیان میکند که تنها با وصال معشوق میتواند دلش شاد شود و بدون او زندگی برایش ممکن نیست. شاعر انتظار رسیدن به وصال را دارد و از سختیها و خستگیهای دوران جدایی میگوید. همچنین او میگوید که دیدن چهره زیبای معشوقش برایش اهمیت دارد و خواهان این است که عشقش را بپذیرد، حتی اگر ارزشی نداشته باشد. در نهایت، شاعر به ناامیدی خود از تحمل دوری و غم عاشقانهاش اشاره میکند.
هوش مصنوعی: بیا که این دل برای جدایی چارهای جز وصال ندارد و هیچ درمان دیگری برایش نیست.
هوش مصنوعی: دلم را با وصال خود خوشحال کن؛ زیرا دیگر توان تحمل فاصله و دوری را ندارم.
هوش مصنوعی: بیا تا در برابر تو از دنیا بروم، زیرا زندگی بدون تو هیچ ارزشی ندارد.
هوش مصنوعی: چطور میتوانم بدون تو زندگی کنم؟ زیرا زندگی بدون تو غیرممکن است.
هوش مصنوعی: از شدت انتظار برای رسیدن روز وصال، به حدی به مرگ نزدیک شدهام که آیا این شبهای جدایی پایانپذیر است یا نه؟
هوش مصنوعی: بیا تا روی زیبای تو را ببینم که حتی کوچکترین ذرهای نمیتواند محبت و جذابیت تو را پنهان کند.
هوش مصنوعی: عزیزم، از من بپذیر که حتی اگر بخشی از وجودم کم باشد، ارزش چندانی ندارد.
هوش مصنوعی: چه اشکالی دارد اگر کسی بیتاب و آشفته، دمی آسودگی نداشته باشد؟
هوش مصنوعی: تا وقتی که به وصل تو نرسم و از غم دوریات اشک نریزم، عراقی هیچ شبی نمیتواند مهمان داشته باشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلی کز عشق جانان جان ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
[...]
نباتی چو خط تو بستان ندارد
مذاق لبت شکرستان ندارد
همه«آنی»و ملک خوبی تو داری
تو این داری و جز تو، کس«آن»ندارد
چو گردون نیی، زانکه کین تو پیدا
[...]
چنان لشکرکشی سلطان ندارد
چنان حوراوشی رضوان ندارد
بدان چستی و چالاکی سواری
به چین و کاشغر خاقان ندارد
فلک دارد مهی چون روی او لیک
[...]
مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد
مبادا زنده در عالم دلی کاو
به زلف کافرت ایمان ندارد
مسلمانان مرا دردیست در دل
[...]
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.