گنجور

 
عراقی

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد

این طرفه که او من شد و من او و ز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

معشوق چو شمشیر جفا برکشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟

بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سیف فرغانی

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن

[...]

امیر شاهی

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد

بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد

از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد

مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟

گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟

[...]

شاهدی

جز تحفه جان عاشق درویش ندارد

جانا بستان زو که از این بیش ندارد

بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق

عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد

رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن

[...]

میلی

با آنکه ز مستی خبر از خویش ندارد

سویم نظر از بیم بداندیش ندارد

تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت

لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد

نام دگری تا به زبان نگذرد او را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه