گنجور

 
مجد همگر

چنان لشکرکشی سلطان ندارد

چنان حوراوشی رضوان ندارد

بدان چستی و چالاکی سواری

به چین و کاشغر خاقان ندارد

فلک دارد مهی چون روی او لیک

ز لعل و در لب و دندان ندارد

چمن دارد چنان سروی ولیکن

رخ خوب و لب خندان ندارد

به مهر و مه رسیدن دارد امکان

ولی در وی رسید امکان ندارد

دلم دارد بتی دلدار و دمساز

ولی بی وصل جانان جان ندارد

تنم دارد دلی در غم شکیبا

ولی با درد او درمان ندارد

من سرگشته را شب نیست کز هجر

چو زلف خویش سرگردان ندارد

به وصف روی آن دلبند دوران

هنرمندی چو من دوران ندارد

در این ایام یک صاحب هنر نیست

که جاه از صاحب دیوان ندارد