گنجور

 
امامی هروی

چون کبک شسته لب بشراب مروقی

کبکی از آن بطوق معنبر مطوقی

در بزم خوبتر ز تذر و ملوّنی

و اندر مصاف چیره تر از بازار ازرقی

بر آفتاب، طنز کنی و مسلّمی

بر مشتری و ماه بخندی و بر حقی

گر ماه در لباس کبود منقط است

تو شاه در لباس بسیج مفرقی

ماند همی بروشنی ماهتاب از آن

سیمین برت بزیر بغلطاق فستقی

بر آب دیده پیش تو زورق روان کنم

گر ز آنکه بینمت که تو مایل بزروقی

گر حور عین بیند، عنّاب شکرت

آیا که چون گزند سر انگشت فندقی

گر شاه ملک حسنی اندر بساط دهر

در صدر خواجه به بودت جای بیدقی

تاج امم، خدیو جهان، فخر ملک و دین

کز آدم اوست گوهر و سنگند، ما بقی

چون نزد سروران بکرم نام او برند

تن در دمد زمانه باسم مطابقی

فرزین ملک شاه که بر عرصه خرد

با او رخ کمال در آید به بیدقی

دعوی همی کنم بزمان کرم که من

بی مثلم از کرام و جهان مصدقی

ای آنکه عز و جاه بزرگان کشوری

وی آنکه صدر و بدر وزیران مطلقی

محضول کارگاه نجوم مزینی

مقصود گرد گشتن چرخ مطبقی

اندر بهار فضل نسیم معطری

وندر نسیم خلق بهار خور نقی

پیش حصار خرم تو حصن دولتست

بحر محیط پای ندارد بخندقی

بی مجلس تو طبع ندارد معاشرت

بی ساغر تو می بگذارد مروقی

موضوع کردی از کف بخشنده اسم جود

تو صدر کز مصادر اقبال مشتقی

فضل تو بخردان حقیقت بدیده اند

زان در هنر بنزد بزرگان محققی

آن دل که شد معلق مهر و هوای تو

چون زلف دوست رنج ندید از معلقی

این شعر داشت قافیتی مغلق آنچنانک

بر بستمش که کس نتواند ز مغلقی

من پارسی زبانم از آن کردم احتراز

ز آن تازئی که خنده زند از مربقی

گردم همی بگرد سخنهای دلفریب

در آرزوی شعر شعر معزی و ازرقی

ناید بدین قوافی زین خوبتر سخن

گرچه سخن تر از نماید فرزدقی

احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو

خرما ببصره بردن باشد ز احمقی

تا زین چرخ اشهب و کره ی زمین بود

از مرکب زمانه نیاید جز ابلقی

بر هر مراد و کام که داری مظفری

وز هر سپهر هر چه بخواهی موفقی