گنجور

 
جیحون یزدی

چو نوروز کاوه سان علم برکتف نهاد

سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد

فریدون فرودین برآمد بتخت شاد

در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد

شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی

یکی بین گل که در بردن قلوب

چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب

ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب

گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب

گه از باد مستوی گه از بار منحنی

همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل

کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل

بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل

بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل

شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی

چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر

گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر

و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر

بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر

همی بلبلش بجان نماید برهمنی

الا ایکه طرات کشد ماه را بغل

بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل

کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل

بپای درخت سرو زدست بتی چو گل

زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی

بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن

چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن

زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن

بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن

بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی

جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است

ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است

ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است

نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است

که طوبی برتو نیز نماید فروتنی

به بستان چرا روم که بستان من تویی

بدان چهر لاله گون گلستان من توئی

به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی

شکفته گل بهشت بدوران من توئی

برتو حدیث گل کند کشف کودنی

زرشک عذار تو خجل نقش آزری

ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری

برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری

خم ابروان تو چو شمشیر حیدری

همی رمز دوستی نماید بدشمنی

بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش

به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش

به نوروز باده نوش که پاید شرافتش

چو امروز شد عیان شه دین خلافتش

شد این روز نو ز حق مثل در مزینی

علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست

کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست

دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست

ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست

از او تافته وجود بهر قاصی و دنی

بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست

بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست

خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست

قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست

از او جسته کاینات طراز مکونی

بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است

همانگه که راتق است همانگاه فاتق است

بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است

ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است

نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی

بر پاک جان او ملایک قوالبند

گه تند خشم او ضیاغم ارانبند

بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند

بسکان درگهش که قدسی مراتبند

بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی

گر او را به بوالبشر جهات نبوت است

ولی در نهانیش حقوق ابوت است

هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است

در اقلیم فروی که گلزار وحدت است

چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی

خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست

سر جمله انبیا بجان پای بست تست

فراتر زلامکان بساط نشست تست

ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست

که حق عز اسمه نبوده است دیدنی

زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا

رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا

بهر گام در رسد ترا کامی از خدا

نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا

چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی

تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی

تو آرندة نبات زارض مطبقی

که خواند مقیدت که بالذات مطلقی

گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی

گهی یاور شعیب بصحرای مدینی

شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن

بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن

اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن

ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من

شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی

بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر

براهیم نامور خلیل خدیو عصر

بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر

چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر

که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی

نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس

نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس

سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس

بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس

بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی

بظل حمایتش بود نازش جهان

نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان

همانا زحق نبود جز او خواهش جهان

چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان

نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی

امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست

در امداد نور شمس رهین ضمیرتست

میامن بپای خویش بمنت اسیرتست

صفابخش روزگار کلام هژیژتست

که چون وحی منزل است زکشی و متقنی

گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات

بود وقت حل و عقد کلید در نجات

زمحمود خط وی جهان رشک سومنات

فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات

اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی

گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا

و گرجان بدن شود تو در وی روانیا

بارض اندر از علو دگر آسمانیا

دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا

بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی

ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست

ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست

ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست

جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست

بتولید مثل تست جهان را سترونی

مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی

بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی

تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی

ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی

نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی

الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ

الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ

همی تا که زنبق است فروزنده دماغ

رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ

زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی