گنجور

 
اوحدی

گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی

بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی

وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند

هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی

گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر

پیرامنش ز آب روان بسته خندقی

آن ناشکفته غنچهٔ نسرین و شاخ او

گویی مگر ز دانهٔ للست جوسقی؟

آراسته بساط چمن را بهشت وار

از هر طرف بسندس و خضر و ستبرقی

کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر

در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی

بر روی گل طراوت شبنم نگاه کن

همچون به زر سرخ بر اندوده زیبقی

بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او

گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی

منصوروار در همه باغی شکوفه را

بر دارها کشیده صبا بی‌اناالحقی

گل شاه‌وار بر سر تخت زمردین

سوسن ز پیش شاه در آورده بیرقی

شاخ درخت سر به هوا برده چون علم

زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی

بر جویبار شکل شقایق ز روشنی

همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی

برگ گل از درخت چو غازی به سعی باد

هر دم به گونه‌ای زند از نو معلقی

ترکان شهسوار برون می‌نهند رخ

ما را که اسب نیست برانیم بیدقی

هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد

هشیار تا به چند نشینی چو احمقی؟

خالی نشد ز جام می این هفته دست ما

تا دست می‌رسید به درد مروقی

کامی بران، که عمر سواریست تیزرو

در زیر ران او چو شب و روز ابلقی

حلق کدو بگیر و به غلغل در آورش

دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی

بی‌سرو قامتی منشین بر کنار گل

از من تو راست گوش کن این حال مطلقی

فصل چنین و یار موافق غنیمتست

وین گوی از میان نبرد جز موفقی

دقیست این که بافتم از تار و پود شعر

کو مدعی؟ که مینهد انگشت بر دقی

بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل

نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی

گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید

ای کاهلان، چه لاف زند کم ز صدقی؟