گنجور

 
امامی هروی

همچو مهر از خاور و باد از ختن

دیشب آن سنگین دل سمین ذقن

سحر در بادام و معجز در بیان

آب حیوان در لب و جان در دهن

لؤلؤ و مرجان و جزعش را غلام

پرتو عیوق، شعری و پرن

سنبل و سیب و گلش در باغ حسن

بر سراب و یوسف و چاه و رسن

دام مشگینش کمند آفتاب

سیب سیمینش پناه نسترن

با رخی کز شله ی شوقش نبود

بی تکلف روح را پروای تن

از در دولت در آمد مست و گفت

بخت بیدار مرا کاین الوسن

نافه مشکش هراسان از صبا

نرگس مستش گریزان از چمن

زلف و خالش دلفریب و دل فگار

جزع و لعلش ساحر و پیمان شکن

زلفش اندر پرنیان جسته مکان

خالش اندر گلستان کرده وطن

جزع او سرمابه سحر حلال

لعل او پیرایه ی درّ عدن

چون در آمد روضه ی فردوس گشت

روح مجروح مرا بیت الحزن

تا لب لعلش مرا دل باز داد

ز التفات طوطی شکر شکن

زین غزل رنگی دگر بر آب زد

عکس یاقوتش بقصد جان من

کای ز سودای منت جان در بدن

بر سر دردم دم از درمان مزن

مشرب روحت لب لعل منست

یا میآور یاد ازو یا جان مکن

در خم زلفم چه پیچی همچو او

تاب ده خود را و بر آتش فکن

با غمم منشین که پر خون در برت

هر سحر چو گل بدرد پیرهن

راز مست نرگسم مخمور دار

گرچه خون ریزد بتیغ مکروفن

بی منت گفتم که هر دم ز اشتیاق

بر لب معنی رسد جان سخن

چون خیال زلف و تشبیه رخم

دردی دن وبود خضرای دمن

روی کعبه در دل رویم میآر

دست جان در حلقه ی زلفم مزن

گر غزل گوئی بدینترتیب گوی

عذب و روح افزا و دلخواه و حسن