گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

دلم از وحشت تنهایی شب‌ها خون است

غمم از حسرتِ آن چهره روزافزون است

با تو شادم اگرم جای به دوزخ بدهند

بی‌تو در خُلد برین خاطر من محزون است

دل مجروح من از قطرهٔ خون بیش نبود

پس چرا دامنم از خون جگر جیحون است

بعد ازینم سر و کاری نبود هیچ به عقل

عاقل آن است که از عشق رخش مجنون است

مدتی رفت که از هجر تو بیمارم و تو

می‌نپرسی ز منِ خسته که حالت چون است

تو پریشان مگر آن زلف مسلسل کردی

که پریشانیِ آشفته‌دلان افزون است

به تماشای گلستان و گلم نیست نیاز

که کنار و برم از لخت جگر گلگون است

به درآی از دو جهان و به فراغت بنشین

عالم عشق ازین هر دو جهان بیرون است

نیست نسبت، قد موزون تو را هیچ به سرو

سرو موزون بود اما نه چنان موزون است

دل الهامی اگر گشته پریشان نه شگفت

همه دانند دل غمزده دیگرگون است