گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

فراز آمد یکی عید همایون اهل ایمان را

که در او پاک یزدان کرد پیدا راز پنهان را

به مردم خواست تا خود را نماید ایزد داور

نقاب افکند از چهر دل آرا شیر یزدان را

امیرالمؤمنین یعسوب دین وجه الله باقی

که ذاتش گشت باعث از ازل ایجاد امکان را

لسان الله که اندر بطن مادر بهر پیغمبر

تلاوت کرد از سر تا به پا آیات قرآن را

نکردی نوح گر مهر علی را لنگر کشتی

بدو دریای آتش کردی ایزد موج طوفان را

نبودی عصمتش گر یاور صدیق پیغمبر

به لوث معصیت آلوده کردی پاک دامان را

نکردی گر چراغ دل ز مهر مرتضی روشن

نبودی آن ید بیضاد به معجز پور عمران را

به زیر طوبی مهرش خلیل ار جا نمی کردی

کجا در آتش نمرود دیدی آن گلستان را؟

اگر نقش نگین خود نکردی نام نیکش را

نمی بودی به گیتی آن همه حشمت سلیمان را

نبودی نور او گر هادی خضر نبی هرگز

نمی دیدی جهان بینش به ظلمت آب حیوان را

نمی بودی اگر سر پنجه ی قهر یداللهی

شکستی استخوان بر تن به نیرو شیر سلمان را

سرشت از آب مهر این شهنشه ایزد داور

ز فیض خویش خاک پاک زین العابدین جان را

ببین با چشم معنی صورتش را گر نمی خواهی

که بینی صحن گلزار ارم یا باغ رضوان را

زهی قادر زهی صانع خداوندی که امر او

به مشتی استخوان جا داده یک عالم دل و جان را

ز رشک دست زرپاشش بنالد روز و شب دریا

که او چون ریگ پندارد عقود درّ و مرجان را

ز روی این پسر روشن کند بینای بی دیده

جهانبین حسام الملک فرّخ میر تومان را

ببین ابر کفش را چون بود بر کوهه ی یکران

ندیدستی اگر اندر فراز کوه عمّان را

کفش را خواند عقل از خام طبعی ابر نیسانی

کجا نسبت بود با دست رادش ابر نیسان را

به یکره بذل کردی گر دمی دادی به دست او

خداوند جهانبان حاصل این هر دو کیهان را

الا ای برج حشمت را درخشان نیّر اعظم

که رای روشنت بخشد ضیا مهر درخشان را

همی تا بیند از روح القدس تأیید الهامی

قرین باشی تو تأیید خداوند جهانبان را

 
 
 
قطران تبریزی

چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را

بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را

من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری

که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را

چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده

[...]

امیر معزی

چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را

دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را

من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم

که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را

نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش

[...]

اثیر اخسیکتی

زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را

چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را

ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده

بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را

تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم

[...]

مولانا

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان

به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

[...]

امیرخسرو دهلوی

گه از می تلخ می‌کن آن دو لعل شکرافشان را

که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را

کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم

زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را

بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه