گنجور

 
ابن یمین

دی یکی گفت کابن یمین

با کناری شد از میان گروه

گفتمش بنده را دلی باشد

بس لجوج و ملول و بس نستوه

صحبت خلق بی نفاقی نیست

دل نستوهم از نفاق ستوه

جنس من چون نیند تنها ام

در میان جماعت انبوه

گاه با آهوانم اندر دشت

گه قرین پلنگم اندر کوه

ور نداری مصدق این دعوی

خود ببین وز خلق باز پژوه

چون ندارم طمع بر دو قبول

خواه ما راستای و خواه نکوه

 
 
 
اوحدی

آسمان گشت و کوکبی انبوه

آسیابان بر آب بلیان کوه

ابن یمین

بینوائی و حفظ ناموسم

کرد فرد از جماعتی انبوه

نکشم همچو ماکیان خواری

از پی دانه در میان گروه

جای گیرم چو کبک در کهسار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه